Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «فارس»
2024-05-04@10:48:06 GMT

در دنیای کتاب قاچاق چه خبر است؟

تاریخ انتشار: ۶ مهر ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۸۷۷۴۶۸۶

در دنیای کتاب قاچاق چه خبر است؟

فارس پلاس؛ دیگر رسانه‌ها - فرهیختگان نوشت: خیلی وقت بود که خیابان انقلاب را به بهانه همین سوژه بالا و پایین می‌کردم، می‌خواستم از جایی شروع کنم و خیلی راه نمی‌دادند. هر روز یک بهانه جدید که نمی‌شود. اینجا جای شما نیست. برو جلوی دانشگاه خودت. تو به درد این کار نمی‌خوری. اینجا نرخش فرق می‌کند و از این قبیل حرف‌ها.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

اما خب برایم مهم بود که حتما این کار را انجام بدهم. برای همین در هفته یکی دوبار سر می‌زدم به خیابان انقلاب و از میدان تا چهارراه ولیعصر را پیاده گز می‌کردم. دقیقا جای تمام دستفروشان را حفظ شده بودم که اینجا مثلا جای آن پسری است که عطر می‌فروشد و آنجا جای کتابفروشی است که چهار فروشنده دارد و جایش یه کم این‌ورتر از شیرینی فرانسه است. 

بالاخره بعد از سه ماه روز موعود رسید. روز قبلش در روزنامه بحث کردیم برای چگونگی انجام کار و می‌ترسیدند که نتوانم و دعوا شود. کمی حق داشتند و بالاخره با کمی تغییر ظاهر صبح سه‌شنبه در میدان انقلاب از تاکسی پیاده شدم. کوله را روی دوشم انداختم. به مرد مسنی که در حال داد زدن برای جلب مشتری بود (همان دادزن‌های معروف انقلاب) گفتم آقا من دانشجو هستم، می‌خوام همین جاها بشینم و کتاب بفروشم، برای کمک‌خرج دانشگاهم. نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت: «بفروش. به من چه» خنده‌ام را خوردم و گفتم: «می‌خواهم همین جا بشینم.» سریع واکنش نشان داد و گفت: «نخیر، اینجا نرخش گرونه. برو پایین‌تر.» گفتم: «خب پولش را می‌دهم.» حالا او به من خندید و گفت: «پول داشتی اینجا چی‌کار می‌کردی. برو وقتم رو نگیر.»

گفتم: «آقا من می‌خوام شما به من کمک کنید.» یک‌دفعه شروع به داد زدن کرد و گفت: «دست از سرم برمی‌داری یا نه؟! نمی‌خوام کمک کنم. برو اگه تونستی یه جا پیدا کن و بشین. به من چه. اینجا هر قسمتش یه قیمتی داره. جلوی هر مغازه‌ای هم کتاب‌هات رو ولو نکن.» 

همچنان در حال داد زدن بود که دور شدم و خیابان را به سمت دانشگاه تهران رفتم. تقریبا حدود 10 صبح دستفروشان در حال جاگیرشدن بودند. دو دختر کم‌سن‌وسال جلوی یکی از کتابفروشی‌ها نشسته بودند و نقاشی می‌فروختند. کنارشان نشستم و گفتم: «منم می‌تونم کنار شما بشینم و کتاب بفروشم؟» نگاهی کردند و با کم‌رویی گفتند خودمان هم به زور جا گیر آوردیم و اینجا نشستیم. باید با مسئولش صحبت کنی. ولی فکر نمی‌کنم این خیابان دیگر جا داشته باشد.

از مسئولش می‌پرسم و می‌گویند نمی‌شناسیم فقط می‌بینیم اون روبه‌رویی‌ها، به یه آقایی پول میدن. 

روبه‌روی همان دستفروش، کتابفروشی بود که چهار فروشنده داشت و چند باری کتاب‌هایشان را در این چندماه بررسی کرده بودم و بیشترین حجم کتاب‌های قاچاق را داشتند و ناشر کتاب‌ها هم که معرف حضور همه کسانی که در این محدوده کار می‌کنند، هست. قبلا چند کتاب را از همین دستفروشان خریده بودم. تا کار را با همین کتاب‌ها و هدفی که داشتم شروع کنم. نمی‌خواستم نزدیک این کتابفروش‌ها باشم چون ممکن بود حساس شوند. با پرس‌وجوهای پیشینی، به این نتیجه رسیدم هر جایی بساط کنم، بهتر است تا از اینها دور باشم. مافیای این کتاب‌های قاچاق قدرت و پول‌شان زیاد است به‌طوری‌که همه دستفروشان این راسته تقریبا با هم هماهنگ هستند و این از مدل کتاب‌هایی که می‌فروشند کاملا مشخص است. این اطلاعات را در مدتی که دنبال این کار بودم، به دست آوردم. کسی بدون اجازه‌شان نمی‌تواند کتاب بفروشد. اگر کتاب‌های قاچاق باشد باید در دایره خودشان باشی. البته کتاب‌های ممنوعه و دست دوم هم داریم که بحث‌شان جداست و خودشان گزارشی جداگانه می‌طلبد. 

پسری روبه‌روی شیرینی فرانسه روی نیمکت نشسته است و انگار هر چیزی که مرتبط با موسیقی باشد، می‌فروشد. کنارش می‌نشینم و می‌گویم: «می‌خواهم کتاب بفروشم. همه می‌گویند جا نیست. برو جلوتر.» می‌خندد و می‌گوید: «آره، اینجا خیلی شلوغه ولی بالاخره پیدا میشه جایی که بشینی.» می‌پرسم: «باید برای جایی که می‌شینم، به کسی پولی بدهم.» سریع نه‌ای می‌گوید و بعد هم ادامه می‌دهد: «ما اگر قرار بود باج بدهیم. در خیابان نمی‌نشستیم. پس همین اول کار سعی کن که این کار را نکنی.» اما می‌دانم که هر جای این خیابان قیمتی دارد. هر چقدر به خیابان انقلاب نزدیک بشوی قیمت بیشتر می‌شود. نزدیک چهارراه ولیعصر هم نرخش متفاوت است با توجه به جنسی که فروخته می‌شود. از هفته‌ای 50 هزار تومان تا 350 هزار تومان! برای همین است  کسانی که ثابت هستند، تعدادشان زیاد نیست. البته برخی می‌گویند کتابفروشان این راسته هم از دستفروشان پول می‌گیرند چون جلوی کتابفروشی‌شان بساط می‌کنند اما هیچ کس این گفته‌ها را تایید نکرد. اما تقریبا همه از پول گرفتن ماموران سد معبر شهرداری می‌گویند که مدام هم در حال راه رفتن در این مسیر هستند و با دستفروشان ثابت سلام و خوش‌وبش می‌کنند. 

هر جا که می‌خواهم بنشینم، جای کسی است و نمی‌شود نشست. تصمیم می‌گیرم کمک بگیرم از دوستان کتابفروشی که دارم و برای همین، سراغ بچه‌های کتابفروشی اسم می‌روم، تا هماهنگی‌ها انجام شود. آن طرف‌تر از کتابفروشی، روی یک نیمکت کتاب‌ها را می‌گذارم. شش جلد کتاب از همان کتاب‌های معروف قاچاقی. رهگذران نگاه می‌کنند، می‌روند و گاهی هم می‌ایستند و نگاه می‌کنند و اما خبری از سوال و خرید کتاب نیست. بالاخره قرار می‌شود روبه‌روی همان کتابفروشی بنشینم که اگر اتفاقی افتاد، کمک داشته باشم. می‌گویند به سراغ آقا امیر (اسم واقعی نزد ما محفوظ است) بروم که همان‌جا بساط دارد و این بخش از خیابان زیر نظر اوست. 

امیر را دیدم و خودم را معرفی کردم و گفت: «علی آقا گفته‌اند جای شما روبه‌روی کتابفروشی‌شان باشد.» سری تکان می‌دهم و می‌گوید: «چیزی دارید که زیر کتاب‌ها بگذارید.» نه‌ای می‌گویم و دو زیرانداز برایم می‌آورد و جلوی کتابفروشی پهن می‌کند و می‌گوید: «همین جا بشینید و کاری داشتید صدایم کنید.» کتاب‌ها را روی زیرانداز می‌گذارم و خودم هم می‌نشینم. ساعت حدود 11 است و رفت‌و‌آمدها بیشتر شده. سعی می‌کنم جوری بنشینم که مردم ببینند و کنجکاو باشند که چه کاری انجام می‌دهم. 

تقریبا نیم ساعت است نشسته‌ام که اولین مشتری سر و کله‌اش پیدا می‌شود. کتاب ملت عشق را برمی‌دارد و می‌گوید: «چند قیمت است؟» می‌گویم: «هر چقدر که در پشت جلد آمده شما نصفش را پرداخت کنید.» سن‌وسال‌دار است. پلاستیک کتاب را باز می‌کند و می‌گوید: «چقدر گرونه...» قیمتش را نمی‌دانستم برای همین گفتم می‌خواهید شما مجانی کتاب را ببرید. نگاهی کرد و گفت: «دخترجان این‌طوری ضرر می‌کنی. نباید مجانی کتاب‌ها را بدی و بره.» گفتم: «شما گفتید گرونه برای همین خواستم که کتاب را ببرید. وقتی دوست دارید.» گفت: «برای من گرونه. خیلی وقت است که می‌خواهم برای دخترم این کتاب رو بگیرم. همیشه هم گوشه خیابون می‌بینم. اما خب نمی‌دونستم انقدر گرونه.»

نگاهی به داخل کتاب کردم و قیمتش 348 هزار تومان بود؛ یعنی از نسخه اصلی کتاب گران‌تر. چون ققنوس که ناشر اصلی این کتاب است در سایتش قیمت کتاب را 240 هزار تومان گذاشته است. آن هم با ترجمه ارسلان فصیحی. نه این ترجمه‌هایی که کامل نیست و بخش‌هایی از کتاب هم حذف شده است. نگاهی به مرد انداختم که هنوز کتاب‌ها را نگاه می‌کرد، گفتم من می‌توانم کتاب ارزان‌تر از همین ملت عشق را با کیفیت بهتر برایتان پیدا کنم. فردا سر بزنید تا کتاب را تقدیم کنم. نگاهی انداخت که انگار حرفم را باور نکرده بود. چشم‌هایم را با اطمینان بستم و باز کردم و گفتم فردا بیاید من حدود 10 همین جا هستم. با خوشحالی خداحافظی کرد و رفت. 

کتاب خواندن خودم را دوباره شروع کردم تا مشتری بعدی برسد. در حال خواندن کتابی بودم که صدای امیر که می‌گفت: «باید کتاب‌ها را جوری بگذاری که مردمی که رد می‌شوند درست ببینند» را شنیدم. دیدم درست می‌گوید. خودش دست به کار شد و کتاب‌ها را درست کرد و بعد هم گفت: «شش تا کتاب کمه. باید بیشترش کنی. من می‌شناسم اگر خواستی که ارزان‌تر بخری.» تشکر کردم و گفتم: «فعلا با همین‌ها شروع کنم. تا بعد بیشتر بشن.» سری تکان داد و پرسیدم: «چقدر باید به شما برای نشستن اینجا بپردازم؟» می‌گوید: «شما میهمان ما هستی. حالا بذار کتاب بفروشی. بعدا...» اصرارم بی‌فایده است. دوباره برگشت سر بساط خودش. 

کتاب‌ها را دوباره مرتب کردم و به این فکر می‌کردم یعنی واقعا می‌شود چیزی فروخت؟ که یک نفر گفت: «خانم کتاب‌ها را از کجا آوردی؟» مدل سوالش عجیب بود و برای همین خیلی کوتاه گفتم: «خریدم.» گفت: «معلومه که خریدی. می‌گم از کجا؟» گفتم: «مثل همه این دستفروشانی که در این خیابان هستند.» نشست و کتاب‌ها را بررسی کرد و گفت: «ببین من خودم از همین کتاب‌ها می‌فروشم. چند تا خیابون اون‌ورتر. چرا انقدر تعداد کتاب‌هات کمه. بیا کنار خودمون وایسا. کتاب بفروش. ما کتاب‌ها رو داریم.» گفتم: «ترجیح میدم، همین تعداد کتاب داشته باشم و بیشتر نباشه و اینکه شریک نداشته باشم. چون همیشه نیستم.» دوباره نگاهی به کتاب‌ها کرد و گفت: «خب ببین این کتاب‌ها در راستای کار ماست. می‌خوام کمکت کنم.» حوصله‌ام از حرف‌هایش سر رفته بود. برای همین گفتم: «باشه. شماره‌تان را بدید. فکر می‌کنم و هفته آینده زنگ می‌زنم.» اصرار داشت که همین الان جواب را بگیرد و متوجه شدم که می‌خواهند همه کتاب‌های این منطقه زیر دست‌شان باشد و کسی به غیر از خودشان کتاب‌هایشان را نفروشد! 
مرد می‌رود و نگاهم به دور و بر می‌افتد که کم‌کم پر می‌شود از دستفروشان. روبه‌رویم کمی آن طرف‌تر، لوازم‌التحریر دارد. کمی آن طرف‌تر، دختری عطر می‌فروشد. بین من و امیر خالی است که صدای چرخی می‌آید و کنارم می‌ایستد. بار زیاد دارد و در حال فکر کردنم که این چه چیزی برای فروش دارد. که علی رکاب از کتابفروشی اسم، صدایم می‌کند و کنارم می‌نشیند. کمی از سوژه و کاری که می‌خواهم انجام بدهم می‌گویم. او هم از اوضاع کتابفروشی و این روزها و آدم‌هایی که کتاب می‌خوانند یا فقط پز کتاب خواندن را می‌دهند، می‌گوید. نگاهش به پسر کناری‌ام است که در حال گذاشتن تابلوهای نقاشی روبه‌رویش است و می‌گوید: «کتابفروش بود. البته نه کتاب‌های قاچاق. کتاب‌های دسته دوم. دانشجوی دانشگاه تهران است.» تصویری که از پسر کناری‌ام برایم شکل می‌گیرد، جالب می‌شود. 

تابلوهای نقاشی را مرتب می‌کند و درحال نگاه کردن به تابلو هستم که صدایی می‌پرسد: «خانم این کتاب چند است؟» همان حرف قبلی را تکرار می‌کنم و می‌گویم: «هر چقدر در روی کتاب خورده، شما نصفش را بده، چون کتاب‌ها را حراج کرده‌ام.» پسر کتاب را برمی‌دارد و احساس می‌کنم کتابخوان حرفه‌ای است و دلش برایم سوخته و می‌خواهد کتاب را بخرد. روی چرخ دستفروش بغلی می‌نشیند و کتاب را نگاه می‌کند. از همین کتاب‌های روانشناسی زرد که این روزها در همه‌جا هستند. کمی کتاب را ورق می‌زند و دوباره روبه‌رویم می‌نشیند و می‌گوید: «این کتاب رو می‌خوام.» اول کارتش را می‌دهد که می‌گویم کارتخوان ندارم. 100 تومان می‌دهد و می‌گوید: «کتاب 200 تومن بود که نصفش همین 100 تومنه.» نگاه کردم و قیمت کتاب 198 تومان بود. خواستم بقیه پولش را بدهم که در راستای همان دلسوزی‌ای که دارد، می‌گوید: «نه بماند.» دوباره نگاهی به کتاب‌ها می‌اندازد و می‌گوید: «یک کتاب دیگر در همین زمینه روانشناسی می‌خواهم. شما می‌توانید پیدا کنید؟» می‌گویم: «اسم کتاب را بگویید. اما در این خیابان کتابفروشی زیاد است، می‌توانید کتاب‌هایتان را پیدا کنید.» اسم کتاب را می‌گوید و خداحافظی می‌کند. ساعت را نگاه می‌کنم که حدود 2:30 است و کم‌کم باید کار دستفروشی امروز را تعطیل کنم و بقیه را برای فردا بگذارم. 

   روز دوم 

حدود 10 صبح جلوی کتابفروشی اسم بودم، اما خبری از امیر نبود تا دوباره زیراندازها را از او بگیرم. برای همین روی همان نیمکت دیروزی نشستم و کتاب‌ها را همان‌جا گذاشتم. اما با روز گذشته تفاوت داشتند. چند کتاب تالیفی و ترجمه (البته قاچاق‌نشده) را به کتاب‌ها اضافه کردم تا ببینم مشتری‌ها متوجه کتاب‌های اصلی و قاچاق می‌شوند یا نه. اولین مشتری همان دقایق اول آمد و کتاب‌ها را نگاهی انداخت و دو کتاب «ملت عشق» را برداشت و گفت: «چه فرقی دارن؟» گفتم: «مترجم‌هاشون متفاوتن و ناشرشون فرق می‌کنه. باز هم بگم؟» گفت: «خب کدومش بهتره؟ برای من اونی که قیمتش کمتره بهتره.» برایش فرق‌های کتاب قاچاق و اصلی را گفتم. قیمت را هم برایش توضیح دادم. لبخندی روی لبش نشست و گفت: «مسیر هر روزه‌ام همین‌جاست. از این دستفروشان کتاب هم هر روز می‌بینم. حالا می‌فهمم که چرا کتاب‌ها را 70 درصد تخفیف می‌ذارن.» کتاب‌ها را به دستم داد و با اشاره به کتاب قاچاق گفت: «خیلی زیرپوستی گفتی از این کتاب‌ها نخرم. من هم می‌گم تو که این برات مهمه. اینها رو نفروش.» خندیدم. مرد خداقوتی می‌گوید و می‌رود. 

هنوز از امیر خبری نیست. پسری با چرخ‌دستی نزدیک نیمکتی که نشسته‌ام می‌شود و شروع به چیدن بار و بندیلش می‌کند. اول فکر کردم کتاب می‌فروشد، خودم را آماده کرده بودم که دوباره سوال‌ها شروع شود اما زیورآلات می‌فروشد و نگاه چپ‌چپی به من می‌کند که انگار جایش را گرفته‌ام. خداخدا می‌کنم امیر برسد و همان جای دیروز بنشینم که انگار صدایم از سمت خدا شنیده می‌شود. امیر را دیدم که با چرخ‌دستی و بالش‌هایش نزدیک می‌شد. سلام سریعی کردم و کتاب‌ها را که امروز بیشتر شده بودند، جمع کردم و با برداشتن زیراندازها روبه‌روی فروشگاه نشستم. 
این را که هنوز خیلی‌ها فرق این کتاب‌هایی که با تخفیف‌های زیاد و کنار خیابان فروخته می‌شوند با کتاب‌هایی که در کتابفروشی‌ها هستند، نمی‌دانند برایم مساله و درد است. برای همین خواستم تا کنار خیابان کتاب بفروشم و حتی اگر یک نفر را آگاه کنم، برایم کافی است. دختری کنار کتاب‌ها نشست و یکی از کتاب‌های تالیفی را که ناشرش کتابستان معرفت بود، برداشت و گفت: «چقدر جلد قشنگی دارد. این کتاب را تابه‌حال در بین کتاب‌های دستفروشان اینجا ندیده بودم.» بعد هم اشاره‌ای به کتاب‌های معمول قاچاق کرد و گفت: «اما از اینا زیادن.» حرفش را تایید می‌کنم و می‌گویم: «خب با هم فرق می‌کنند.» کمی توضیح می‌دهم و بعد از صحبت‌هایم می‌گوید: «این کارشون که دزدیه. یه دزدی واضح! دانشگاهم همین نزدیکی‌هاست. میام می‌چرخم بین کتاب‌ها اما تا حالا به این چیزی که گفتی دقت نکرده بودم.» می‌گویم: «خب از این به بعد سعی کن از این کتاب‌های به‌قول خودت قشنگ‌ بخری.» 

همان موقع علی رکاب رسید و با خنده تعریف کرد از سوال‌هایی که دستفروشان کنارم داشتند و اینکه چه کسی هستم. قرار است تا چه زمانی باشم؟ حرف‌هایمان که تمام شد دوباره همان دستفروش کتاب دیروز نزدیک شد و نگاهی به کتاب‌ها انداخت و تند تند شروع به صحبت کرد و گفت: «این کتاب‌ها را کسی نمی‌خرد. به نظرم تخفیف بذار 70 درصد. به درخت بالای سرت بچسبان. تازه به نظرم اینجا جای خوبی نیست و پاخور کتاب ندارد. بیا بریم کنار ما. با خودمان کار کن و...» همین‌طور صحبت می‌کرد و وانمود می‌کردم شنیده‌ام. بالاخره ساکت شد و گفتم: «دیروز گفتید، گفتم خبر می‌دم. هنوز فکرهام رو نکردم.» یک دفعه چیزی را که به ذهنم رسید، گفتم: «البته پول هم برایم مهم است.» چشمانش برقی زد و گفت: «حتما مهمه نگران پولش نباش. پول خوبی تو این کاره به شرطی که از این کتاب‌ها نفروشی.» اشاره‌اش به کتاب‌های غیرقاچاق بود. گفتم: «حالا بین اون همه کتاب اینم باشه اشکالی نداره.» بلند می‌شود و می‌گوید: «من با این کتاب‌ها مخالفم. فروشی ندارد. همین کتابفروشی‌ها دارند. کسی نمی‌خره. اما اون یکی‌ها همیشه مشتری داره و می‌تونی با تخفیف‌های زیاد بفروشی.» سری تکان می‌دهم و قرار می‌شود دوباره فردا بیاید. فردایی که نیستم، اما باید یک‌جوری جواب بدهم که برود. مرد که می‌رود. نگاهم به امیر و پسری که نقاشی‌های روی بوم را می‌فروشد، می‌افتد که با کنجکاوی به صحبت‌های من و آن مرد گوش می‌دادند و احتمالا الان پر از سوال هستند. 

کتاب «سیطره» را که به‌تازگی دست گرفته بودم، می‌خواندم و غرق دنیای کومله شده بودم. سلام مرد را که شنیدم، سرم را بلند کردم. آمده بود کتاب ملت عشق را ببرد. کتاب را برداشتم و گفت: «قیمت را بگو» گفتم: «هدیه من به دختر شما.» خندید و گفت: «مثل دیروز می‌گویم. دخترجان ضرر می‌کنی. این‌طوری کاسب نمی‌شوی.» گفتم هدیه دادن کتاب را دوست دارم. باز هم اصرار می‌کند و نمی‌پذیرم و بالاخره راضی می‌شود که کتاب را قبول کند. دوباره نگاهم به دستفروشان کناری می‌افتد که هنوز کنجکاوند. صدای دختری که قیمت کتاب «اثر مرکب» را می‌پرسید، حواسم را از آنها پرت کرد. دختر را دیده بودم. کمی پایین‌تر عطر می‌فروخت. خودش را معرفی کرد و گفت: «دیروز شما را دیدم. امروز هم آمدم ببینم چه چیزی می‌فروشید؟» خندیدم و گفتم: «فکر کنم کتاب.» سری تکان داد و گفت: «بیشتر برای آشنایی آمدم. خانم‌های دستفروش در اینجا کم داریم. خوشحال می‌شوم تنها نباشم. اگه خواستی پیش من هم می‌تونی بشینی.» به پسر زیورآلات فروش اشاره کردم و گفتم: «اون خوشش نمیاد.» خندید و گفت: «درستش می‌کنیم.» از درآمد دستفروشی می‌پرسم و می‌گوید: «راضی‌ام. می‌توانم خرج خودم را دربیاورم. اینکه در مغازه باشم و بخواهم شاگردی کنم برایم سخت است. برای همین اینجا را انتخاب کردم.» دوباره کتاب‌ها را نگاه کرد و گفت: «چرا اینقدر فرق می‌کنند. اینها کمرنگند اما اینها یه‌جور دیگه هستند.» توضیح می‌دهم چون چاپ‌شان متفاوت است. برای این زحمت کشیده شده ولی برای آن کمرنگ‌ها نه! سری تکان می‌دهد و انگار خیلی متوجه حرف‌هایم نشده. خیلی بازش نمی‌کنم. مشتری برایش می‌آید و می‌رود. 

ساعت نزدیک 2:30 شده و وقت رفتن. از دور آن مرد دستفروش را دیدم که یک عالمه کتاب دستش بود و به طرفم می‌آمد. نمی‌خواستم دوباره حرف‌هایش را تکرار کند. کتاب‌ها را جمع کردم و داخل کتابفروشی شدم تا مرد برود. از جلوی کتابفروشی رد شد و مشخص بود دنبالم می‌گردد. وقتی که رفت بیرون آمدم و به‌سمت امیر، آن پسر و مرد لوازم‌التحریر فروش رفتم و خودم را معرفی کردم. از نوشتن گزارش این دو روز گفتم و اجازه گرفتم تا درموردشان بگویم. وقتی سوار ماشین شدم نگاهم به پیاده‌رو بود و صف دستفروشان. خیابان انقلاب فقط معدن فروش کتاب‌های قاچاق دستفروشان نیست و کتاب‌های زیرزمینی و ممنوعه و بدون مجوز هم داستان‌های خودشان را دارند که روزی در موردشان خواهم نوشت. دستفروش کتاب روبه‌روی تئاترشهر همان که گزارش قبلی‌ام «نون قاچاق کتاب در جیب آقای خ» را از آنجا شروع کردم، درحال داد زدن است و از تخفیف‌های 70 درصدش می‌گوید و مخاطب را ترغیب می‌کند برای خریدن. مخاطبی که حتما خبری از چگونگی چاپ کتاب ندارد و آقای فروشنده کتاب هم به دنبال پر کردن جیب خودش و ناشری است که سودهای میلیاردی از این راه در می‌آورد! ماشین کنار تئاترشهر می‌ایستد تا مسافر سوار کند و صدای دستفروش می‌آید، که می‌گوید: «خانم کتاب‌ها جدیده. تازه چاپ شده. نرو پول بده از کتابفروشی بخر که اونا گرونه. 70 درصد تحفیف داریماااا.» 

پایان پیام/غ

منبع: فارس

کلیدواژه: کتابفروشی قاچاق خیابان انقلاب کتاب های قاچاق خیابان انقلاب کتاب ها کتاب بفروشم کتاب ها هزار تومان کردم و گفت کتاب ها برای همین همین کتاب سری تکان روبه روی همین جا پیدا کن داد زدن ملت عشق حرف ها اما خب

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۸۷۷۴۶۸۶ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

۱۴ اردیبهشت در دنیای علم چه خبر؟

به گزارش خبرگزاری علم و فناوری آنا، تاریخ علم مملو از رویدادهای مهمی است که نوآوری‌ها، کشف‌ها و حتی زادروزها و درگذشت‌های دانشمندان و مخترعان تاثیرگذار جهان را در برمی‌گیرد. در این تقویم علم، وقایع مهم مصادف با امروز ۱۴ اردیبهشت برابر ۳ می را ورق می‌زنیم.

***

استر بویز ون دیمان

۳ می ۱۹۳۷ میلادی برابر با ۱۴ اردیبهشت ۱۳۱۶ خورشیدی، باستان‌شناس آمریکایی که با بورسیه تحصیلی در رم تحصیل می‌کرد، تصمیم گرفت که به‌طور تخصصی روی باستان‌شناسی رم باستان کار کند. او در سال ۱۹۰۷، هنگام شرکت در یک سخنرانی در محل خانه وستال‌ها (محوطه باستانی ۶ کاهن زن رم باستان)، متوجه شد آجرهایی که دریچه‌ای را مسدود می‌کنند، با آجرهای موجود در خود سازه متفاوت است و او حدس زد که این تفاوت‌ها در مصالح ساختمانی ممکن است اطلاعات زیادی را برای قدمت‌نگاری بناهای تاریخی رمی فراهم کند. به‌این‌ترتیب ۳۰ سال زندگی او در رم آغاز و به اولین زنی تبدیل شد که در باستان‌شناسی میدانی رم باستان متخصص بود. ون دیمان معیارهای ماندگاری را برای قدمت بناهای باستانی ایجاد کرد که مطالعه جدی معماری رمی را پیش برد. با تکنیکی که او توسعه داد امکان تعیین قدمت سازه‌های رمی میسر شد.

آنری پیتو

۳ می ۱۶۹۵ میلادی برابر با ۱۴ اردیبهشت ۱۰۷۴ خورشیدی، آنری پیتو، مهندس هیدرولیک فرانسوی و مخترع لوله پیتو به‌دنیا آمد. لوله پیتو از لوله یا مجرای عبور مایعات تشکیل شده که درست در مسیر حرکت سیال قرار می‌گیرد. به‌محض‌اینکه این مجرا پر شود، می‌توان فشار را اندازه‌گیری کرد. ازآنجاکه مسیر خروجی برای مایع وجود ندارد، سیال از حرکت باز می‌ایستد. این فشار، فشار ایستایی سیال است که به آن فشار کل یا فشار پیتو هم می‌گویند. در لوله پیتو، ارتفاع ستون سیال متناسب با مجذور سرعت جریان در عمق ورود آب به لوله است. پیتو در سال ۱۷۳۲ وقتی مشغول اندازه‌گیری جریان رود سن بود، این رابطه را کشف کرد. پیتو در سال ۱۷۲۴ به عضویت فرهنگستان علوم فرانسه درآمد و در سال ۱۷۴۰ عضو انجمن سلطنتی شد.

والی شیرا

۳ می ۲۰۰۷ میلادی برابر با ۱۴ اردیبهشت۱۳۸۶ خورشیدی، والتر ماری (والی) شیرا جونیور، فضانورد و خلبان آمریکایی درگذشت. شیرا تنها فضانوردی بود که در چهار ماموریت فضاپیماهای مرکوری، جمینای و آپولو پرواز کرد. او در رشته مهندسی هوانوردی تحصیل کرد، سپس به نیروی دریایی ایالات متحده پیوست و خلبان نیروی دریایی شد. ۹ آوریل ۱۹۵۹ به‌عنوان خلبان آزمایشی به یکی از هفت مردی تبدیل شد که ناسا به‌عنوان فضانوردان اصلی برنامه مرکوری برای ماموریت‌های یک نفره انتخاب کرد پس از اولین پرواز فضایی ایالات متحده در مدار زمین توسط جان گلن، نوبت شیرا رسید تا کپسول سیگما ۷ را در پنجمین ماموریت سرنشین‌دار ایالات متحده، هدایت کند و در مدت کمی بیش از ۹ ساعت، ۶ بار زمین را دور بزند. او بار دیگر در ۱۵ دسامبر ۱۹۶۵ به‌عنوان خلبان فرماندهی در جمینای۶ به فضا رفت و طی این ماموریت با فضاپیمای جمینای ۷ ملاقات فضایی انجام داد. شیرا در ۱۱ اکتبر ۱۹۶۸ به‌عنوان فرمانده آپولو ۷ برای انجام ماموریتی ۱۱ روزه به فضا رفت.

ویتو ولتِّرا

۳ می ۱۸۶۰ میلادی برابر با ۱۴ اردیبهشت ۱۲۳۹ خورشیدی، ویتو ولتِّرا، ریاضی‌دان ایتالیایی که کمک‌های مهمی به حساب دیفرانسیل و انتگرال، و نظریه‌های ریاضی در نجوم، کشش و بیومتریک کرد به‌دنیا آمد. استعداد ریاضی او زمانی که نوجوان بود ظاهر شد. سال ۱۹۰۵، او شروع به توسعه نظریه نابجایی در بلورها کرد که  به درک بهتر رفتار مواد انعطاف‌پذیر منجر شد. طی جنگ جهانی اول، او دفتر اختراعات جنگ ایتالیا را تأسیس کرد و سلاح‌هایی را برای استفاده در کشتی‌های هوایی (نوعی هواگرد موتوردار) طراحی کرد و در این هواگردها به‌جای استفاده از هیدروژن قابل‌اشتعال استفاده از گاز هلیوم را پیشنهاد کرد. ولتِّرا را برای دستاوردهایش در نظریه تابع و معادلات دیفرانسیل می‌شناسند.

 

انتهای پیام/

دیگر خبرها

  • انیمیشن‌هایی متفاوت برای بزرگتر‌ها؛ انیمیشن‌هایی مفرح برای بچه‌ها
  • 15 اردیبهشت در دنیای علم چه خبر؟
  • جریان کارت اعتباری مخفی باشگاه‌های بزرگ دنیای فوتبال چیست؟ (زیرنویس فارسی)
  • بازگشت به دنیای صدا
  • ۱۴ اردیبهشت در دنیای علم چه خبر؟
  • انیمیشن‌هایی متفاوت برای بزرگترها ؛ انیمیشن‌هایی مفرح برای بچه‌ها
  • مهارت‌های باورنکردنی در دنیای فوتبال؛ از رونالدو و مسی تا نیمار و ام باپه / فیلم
  • رونمایی از کتاب «دنیای کسی را عوض کرده‌ای؟»
  • رونمایی کتاب دنیای کسی را عوض کرده ای در ارومیه
  • ۱۳ اردیبهشت در دنیای علم چه خبر؟